Fix me| Part 15
+تاحالا عاشق شدی؟
پسر خیلی رندوم پرسید، مرد نیشخندی زد و سرشو تکون داد.
-چطور؟
+نمیدونم..آخه مردم معمولا تو بارون با عشقشون میرقصن، گفتم شاید عاشق کسی بودی که ولت کرده و باهاش تو بارون رقصیدی. واسه همین از بارون خوشت نمیاد..
مرد نیشخندی به تحلیل بامزه ی پسر زد.
-عشق؟ عشق حکمش واسهی من از اعدام هم بدتره بچه.
+ها؟ کی میکُشَتِت؟
-احمق منظورم واسه ی خودم بود..
تهیونگ دست به سینه شد.
+به هرحال!
-میدونی..اگه خودمم بخوام نمیشه؛ نمیتونم.
+خب، چرا؟
مرد کمی مکث کرد.
-میدونی چیه؟ بیا بریم تو..
+نمیاممم
پسر دوباره بهونه گرفت و روی زمین دراز کشید.
مرد آهی کشید و تهیونگو تو ی حرکت انداخت روی شونه اش و به سمت در عمارت حرکت کرد.
+داری چکار میکنی مرتیکه منو بزار زمین زود باششش!
پسر جیغ میکشید ولی جونگکوک به جیغ جیغای پسر کوچیک تر اهمیتی نمیداد و به راهش ادامه داد؛ وقتی رسیدن به داخل خونه، جونگکوک تیشرتشو درآورد.
+داری چه گوهی میخوری؟!
-چیه خب؟ خیس بود!
مرد با اعتماد به نفس به تهیونگ نگاه میکرد.
پسر کوچیک تر فقط به بدن عضله ای مر زل زده بود، اِیت پکاش، سینه هاش، تتوهای روی بازوی چپ مرد، وی لاینش...هیچی نمیتونست بگه.. فقط زل زده بود.
-چیه؟ انقدر خوشتیپ و جذابم؟
مرد نیشخندی زد.
+چی؟ها؟ نه نه چیزه من..اصلا هم جذاب نیستی!
پسر سرخ شد.
-مطمئنی؟ زبان بدنت ی چیز دیگه میگه هاا!
+خفه شو..اصلا من که گی نیستم!
-عه جدی میگی؟
مرد چند قدم به پسر نزدیک تر شد.
-من گه نگفتم گیای، مگه حتما باید گی باشی که از بدن یه مرد دیگه ای خوشت بیاد، هوم؟
مرد انقدر جلو اومد و تهیونگ اونقدر رفت عقب که خورد به دیوار.
+خوابم میاد، جئون جونگکوک، گمشو اونور.
تهیونگ دستشو گذاشت روی سینه ی مرد و هلش داد عقب.
جونگکوک همینطور که پوزخند میزد، در حین اینکه پسر کوچیک تر به سمت طبقه ی بالا و اتاقش میرفت، پشت سرش داد زد:
-تو اتاقت توی کمد لباس هست! حوله هم هست هنوز خیسی، لباستو عوض کن و موهاتو سشوار بکش که سرما نخوری.
تهیونگ بدون کوچیک ترین حرفی یا جواب و توجهی، در اتاقشو محکم بست.
جونگکوک، روی کاناپه نشست، خودش هم تعجب کرده بود. اون هیچوقت کوچیک ترین اهمیتی به دیگران نمیداد و هیچکس براش مهم نبود، اگه یه نفر قرار بود سرما بخوره، خب میخورد! به درک! ولی الان خودش هم نمیدونست چرا انقدر به اون پسر مو فرفری اهمیت میده، اصلا اهمیت که هیچ ولی نگرانه که ی وقت سرما نخوره! آهی آروم کشید.
-نه بابا جئون، این فکرا چیه، فقط چون دلت براش میسوزه و قیافش انقدر مظلومه نگرانشی...هه..آره بابا..
جونگکوک با خودش حرف زد و سعی کرد خودشو قانع کنه.
پسر خیلی رندوم پرسید، مرد نیشخندی زد و سرشو تکون داد.
-چطور؟
+نمیدونم..آخه مردم معمولا تو بارون با عشقشون میرقصن، گفتم شاید عاشق کسی بودی که ولت کرده و باهاش تو بارون رقصیدی. واسه همین از بارون خوشت نمیاد..
مرد نیشخندی به تحلیل بامزه ی پسر زد.
-عشق؟ عشق حکمش واسهی من از اعدام هم بدتره بچه.
+ها؟ کی میکُشَتِت؟
-احمق منظورم واسه ی خودم بود..
تهیونگ دست به سینه شد.
+به هرحال!
-میدونی..اگه خودمم بخوام نمیشه؛ نمیتونم.
+خب، چرا؟
مرد کمی مکث کرد.
-میدونی چیه؟ بیا بریم تو..
+نمیاممم
پسر دوباره بهونه گرفت و روی زمین دراز کشید.
مرد آهی کشید و تهیونگو تو ی حرکت انداخت روی شونه اش و به سمت در عمارت حرکت کرد.
+داری چکار میکنی مرتیکه منو بزار زمین زود باششش!
پسر جیغ میکشید ولی جونگکوک به جیغ جیغای پسر کوچیک تر اهمیتی نمیداد و به راهش ادامه داد؛ وقتی رسیدن به داخل خونه، جونگکوک تیشرتشو درآورد.
+داری چه گوهی میخوری؟!
-چیه خب؟ خیس بود!
مرد با اعتماد به نفس به تهیونگ نگاه میکرد.
پسر کوچیک تر فقط به بدن عضله ای مر زل زده بود، اِیت پکاش، سینه هاش، تتوهای روی بازوی چپ مرد، وی لاینش...هیچی نمیتونست بگه.. فقط زل زده بود.
-چیه؟ انقدر خوشتیپ و جذابم؟
مرد نیشخندی زد.
+چی؟ها؟ نه نه چیزه من..اصلا هم جذاب نیستی!
پسر سرخ شد.
-مطمئنی؟ زبان بدنت ی چیز دیگه میگه هاا!
+خفه شو..اصلا من که گی نیستم!
-عه جدی میگی؟
مرد چند قدم به پسر نزدیک تر شد.
-من گه نگفتم گیای، مگه حتما باید گی باشی که از بدن یه مرد دیگه ای خوشت بیاد، هوم؟
مرد انقدر جلو اومد و تهیونگ اونقدر رفت عقب که خورد به دیوار.
+خوابم میاد، جئون جونگکوک، گمشو اونور.
تهیونگ دستشو گذاشت روی سینه ی مرد و هلش داد عقب.
جونگکوک همینطور که پوزخند میزد، در حین اینکه پسر کوچیک تر به سمت طبقه ی بالا و اتاقش میرفت، پشت سرش داد زد:
-تو اتاقت توی کمد لباس هست! حوله هم هست هنوز خیسی، لباستو عوض کن و موهاتو سشوار بکش که سرما نخوری.
تهیونگ بدون کوچیک ترین حرفی یا جواب و توجهی، در اتاقشو محکم بست.
جونگکوک، روی کاناپه نشست، خودش هم تعجب کرده بود. اون هیچوقت کوچیک ترین اهمیتی به دیگران نمیداد و هیچکس براش مهم نبود، اگه یه نفر قرار بود سرما بخوره، خب میخورد! به درک! ولی الان خودش هم نمیدونست چرا انقدر به اون پسر مو فرفری اهمیت میده، اصلا اهمیت که هیچ ولی نگرانه که ی وقت سرما نخوره! آهی آروم کشید.
-نه بابا جئون، این فکرا چیه، فقط چون دلت براش میسوزه و قیافش انقدر مظلومه نگرانشی...هه..آره بابا..
جونگکوک با خودش حرف زد و سعی کرد خودشو قانع کنه.
۲.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.